گنجور

 
نسیمی

در خرابات عشق وقت سحر

راه بردم از آن که بد رهبر

در خرابات پیر عشقم گفت

اندرون آ، چه می کنی بر در؟

در خرابات رفتم و دیدم

مجلسی با هزار زینت و فر

ساغری بود پر ز دردی درد

داد ساقی مرا و گفت بخور

چون بخوردم از آن یکی جامی

زود ساقی مرا گرفت به بر

دیده بگشادم و یکی دیدم

ساقی و خویش را به هم یکسر

در تعجب شدم که هردو یکی است

یا یکی بد، دو می نمود مگر

گاه شاهد بدم گهی مشهود

گاه ساقی بدم گهی ساغر

من نیم، هرچه هست جمله هموست

من ندانم جز این بیان دگر

شد نسیمی ز خویشتن فانی

در فروغ جمال آن دلبر