نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر

دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر

مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود

جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر

در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود

عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر

داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون

کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر

ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند

باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر

مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو

هردم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر

جان دهم من، هرشبی چون شمع، باد صبحدم

زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر

یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت

می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر

من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب

مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر

چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب

این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر