گنجور

 
نظام قاری

میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

در جواب او

میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح

خوف سرما زان بگرداند سحرگاهم دگر

با وجود روزه گر عیدم نباشد رخت نو

بعد ازین خود زندگی زین پس نمیخواهم دگر

جامه سان کف میزنم بر رو نمیدانم چرا

اینقدر دانم که چون صابون همی کاهم دگر

ساعد عقد سپیچ از سرچه میپیچیم ازو

پنچه در میافکند با دست کوتاهم دگر

تا نشد سرما نیفتادم بوقت پوستین

چله یخ بندقاری کرد آگاهم دگر

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

من که خمارم، به مسجدها مده راهم دگر

کاین زمان می‌‎خوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی

باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟

[...]

سلمان ساوجی

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟

دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند

در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر

هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟

[...]

نسیمی

دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر

دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر

مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود

جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر

در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه