گنجور

 
نسیمی

ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر

کار دلم شد عشق تو، دل چون کند کاری دگر

بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی

دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر

عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم

عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر

سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر

صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر

ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او

زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر

تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد

هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر

با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان

حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر

کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس

خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر

بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این

منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر

نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!

در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر