گنجور

 
ناصر بخارایی

عمریست تا خیال تو در عهد جان ماست

یاد تو مونس دل و ورد زبان ماست

در محنت فراق تو خون شد دل و هنوز

مهر تو در میان دل خون فشان ماست

بگذر به تربتم که پس از ما هزار سال

بر خاک ره نشسته سرشک روان ماست

گفتم بگویم از غم دل با تو،‌ عقل گفت

آنجا که عشق اوست چه جای بیان ماست

حقا که در میان ننهم با زبان خویش

رازی که در میان تو و در میان ماست

دیدم یقین به سرّ دهانت نمی‌رسد

چندان که منتهای کمال گمان ماست

ناصر وفای عهد نماند به هیچ باب

هر چند اگر جفای تو در خون جان ماست