گنجور

 
ناصر بخارایی

تا تنم ای جان شیرین از وصال تو جداست

هر بلا کز چرخ نازل می‌شود بر جان ماست

هجر کو می‌آورد غم، همنشین من شده است

یا رب آن وصلی که آن غم می‌برد از دل کجا است

تا مبدل گشت روز وصل ما با شام هجر

دور از خورشید رویت عمر من چون سایه‌ کاست

دایم اندر چشم پر خونم خیال روی اوست

او گل است آلوده در خون گر همی گردد رواست

می‌رسم در خدمتت گر عمر کوتاهم رسد

من وفا دارم ولی دوران گردون بی وفاست

راضی‌ام گر وصل می‌خواهی و گر هجران ز من

ما رضا داریم حکمی را که صادر از شماست

ناصر آن دلبر که غائب شد درون جان توست

یار را از خود طلب، جان منزل آن بی وفاست