گنجور

 
ناصر بخارایی

ای بر رخ چون روزت شام خط زنگاری

بی زلف و رخت دارم روزی چو شب تاری

در بارگه وصلت بارم ندهی باری

گر کار کند همت ور یار کند یاری

یاران همه گر یاری با یار نمی‌یارند

ای یار تو یاری کن با یار اگر یاری

از همت من دارد قد تو سرافرازی

از بخت من آموزد زلف تو نگونساری

چشمم ز رخ و زلفت چشمه است، عجب نبود

در پای گل و سوسن گر آب شود جاری

از چشم چو عمانم ابر مژه برخیزد

وز هند کند هر دم در روم گهر باری

پیش تو کمان از زور، زه برد و کمر از زر

چون زور و زرم نبود، چاره چه بود، زاری

ای یار عزیز از تو عزت طلبد ناصر

بیچاره بُخاری را تا چند بود خواری