گنجور

 
ناصر بخارایی

خون دل هست اگر عزم شرابی داری

جگری دارم اگر میل کبابی داری

خانهٔ دیدهٔ غم دیده تماشاگاهی‌ست

هیچ در سر هوس گوشهٔ آبی داری؟

دوش در کوی تو رفتم، سگ کویت گفتا

بنه اینک سر و خشت ار سر خوابی داری

مه نو پیش تو با حاجب او لاف زند

چو غلامان مگر او را تو رکابی داری؟

لب لعلت ز قدح خون جگر می‌نوشد

تا نگوئی که در آنجا می نابی داری

ای می از عکس رخ یار گرفتی رنگی

که چو گل خرمی و بوی گلابی داری

طاعت خام مکن تا به سر خم ننهم

آنچه‌ ای گوشه‌نشین رَخت ثوابی داری

کار ناصر به عدم می‌کشد امروز طبیب

چاره‌ای هست بگو، هیچ جوابی داری؟