گنجور

 
ناصر بخارایی

مگر باد صبا گوید حدیث جان به جانانه

که نبود شمع تابان را خبر از سوز پروانه

مرا بر خاطر روشن آئینه است زنگاری

که دندان طمع دارد به چین زلف او شانه

نسیم از حلقهٔ زلفش چو زنجیری بجنباند

دل آشفته از غیرت شود در حال دیوانه

چو دور عمر ما بر باد خواهد رفت، آن بهتر

که ساقی دور عمر ما بپیماید به پیمانه

نه آن رندم که چون زاهد به مسجد سر فرود آرم

که می گنج است و می‌یابم منش در کنج ویرانه

مرا خود خوی شیرین است،‌ از این خو بر نمی‌گردم

اگر خوانند افسون و اگر گویند افسانه

به بوی آشنائی رفت در بحر طلب ناصر

چو با عشق آشنائی کرد گشت از عقل بیگانه