گنجور

 
ناصر بخارایی

روی از تو بر نتابم، چون رانی‌ام چو خامه

سر بر خط تو دارم، گر خوانی‌ام چو نامه

ساقی بیار جامی، تا جامه بر فشانم

مگذار اهل دل را، تا جان برند و جامه

چون رفت دین و دانش، چه غم ز ننگ و نامم

چون ترک سر گرفتم، چه فکرم از عمامه

در بزمگاه رندان، زاهد چه کار دارد

خلوتسرای خاصان، نبود سرای عامه

گر من حدیث عشقت، گویم عجب نباشد

هرگه که مست باشد، بق‌بق کند حمامه

ای باد صبح گوئی، کز بوستان اوئی

کانفاس روح بخشت، می‌آید از شمامه

ناصر چه سود دارد، در دل غمش نهفتن

اکنون که در دو عالم، زد عشق او دمامه