گنجور

 
ناصر بخارایی

آرزو دارم که با او باده نوشم رو به رو

جان به لب آمد، به کامم بر نیامد آرزو

پای او بوسم چو زلف و می‌نهم سر بر زمین

من که با تاج سلاطین سر نمی‌آرم فرو

بر میان او ببندم چون کمر خود را به زر

تا همه اسرار پنهان فاش گردد مو به مو

زلف او خواند سراسر حال بخت من به من

اشک من گوید یکایک درّ وصف من به او

پیش ازین چون خاک ره بودم ولی اکنون چو باد

می‌روم بی پا و سر بر یاد رویش کو به کو

شیشهٔ ناموس ناصر گر برون آید درست

توبه از عشق تو روزی، سنگ آید بر سبو