گنجور

 
ناصر بخارایی

خواهم چو صبا گرد سر کوی تو گشتن

با باد بر آمیخته و بر بوی تو گشتن

ناکام‌تر از تیر تو در کیش تو بودن

آشفته‌تر از زلف تو بر بوی تو گشتن

بر خاک درت خسته و محتاج نشستن

بیچاره و درویش و دعاگوی تو گشتن

ای شاه گدایانه دعا گویمت از دور

چون نیست مرا زهره در اردوی تو گشتن

چون شانه سر اندر سر سودای تو کردم

باشد که توان خم به خم موی تو گشتن

بفرست نصیبی به گدایان خود ای دوست

حاضر نتوانیم چو در طوی تو گشتن

دل می‌طلبد در ره عشق تو چو ناصر

آزاد شدن از خود و هندوی تو گشتن