گنجور

 
ناصر بخارایی

لبت در نقطهٔ موهوم چون می در شکر پنهان

میانت می‌شود چون موی در بند کمر پنهان

چو خورشید رخت یک ذره پیدا نیست در چشم

ضرورت با خیال تو همی‌بازم نظر پنهان

ز دردت بی‌خبر گشتم، خبر چون گویم از دردت

اگر من بی‌خبر مانم، کجا ماند خبر پنهان

بر آن عزمم که در پایت بیفشانم زر از چهره

سخن در روی می‌گویم، نخواهم داشت زر پنهان

پیاده می‌روم چون سرو، ز آب دیده پا در گل

برهنه مانده‌ام چون تیغ، کی ماند گهر پنهان

به صورت غایبی از تن، به معنی حاضری در جان

چه نقصان عشق بازی را، اگر گردد صُور پنهان

به عیب عاشقی ناصر، اگر رد خلایق شد

به پیش مقبلان نبود، قبول این هنر پنهان