گنجور

 
صائب تبریزی

ز بی دردی نمی سازم به صندل دردسر پنهان

که سازم درد را از قدردانی از نظر پنهان

همان خون می چکد از شکوه دوری ز منقارش

اگر گردد چو مغز پسته طوطی در شکر پنهان

مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بیرون؟

که ماه از هاله گردیده است در زیر سپر پنهان

بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش

وگرنه می شدم در سنگ خارا چون شرر پنهان

همان از تیر باران حوادث نیستم ایمن

شوم در چشم مور از ناتوانی ها اگر پنهان

حذر کن بیشتر از خصم دیرین چون ملایم شد

که آن مکار را در موم باشد نیشتر پنهان

شود از سنگ و آهن خرده راز شرر رسوا

چو آمد از دو لب بیرون، نمی ماند خبر پنهان

شمیم بید و عود از آتش سوزان شود روشن

محال است این که ماند خلق مردم در سفر پنهان

ز شکر خنده پنهان نشد کم زهر چشم او

نماند تلخی بادام هرگز در شکر پنهان

مخور بی همرهان صائب دم آبی اگر باشد

که از شرم سکندر خضر گردید از نظر پنهان