گنجور

 
ناصر بخارایی

کام دل هر گه که خواهم زان دهان

همچو شمعم آتش افتد در زبان

باد گل را گفته بویش خبر

مهر مه را داده از رویش نشان

باد اگر بویش به جانی می‌دهد

من دهم جان را به بوی او روان

باغ هردم می‌کشد تیغ خلاف

زان بود پیراهن گل خون فشان

چشم سوسن غارت جان مرا

تُرک مستی است تیرش در کمان

جان ما قطره است در دریای عشق

عشق او دریاست در قطره نهان

در سخن ناصر به وصف زلف او

همچو سوسن می‌شود رطب‌اللسان