گنجور

 
ناصر بخارایی

مست عشقم پارسائی چون کنم

محو گشتم خود نمائی چون کنم

عاقلان گفتند برگرد از حبیب

عاشقم من بی‌وفائی چون کنم

عقل فرماید ز دلبر شو جدا

من ز جان خود جدائی چون کنم

وصل او دیدم، ندارم تاب هجر

سلطنت کردم، گدائی چون کنم

هست خُلق و حُسن او با هم غریب

با غریبان آشنائی چون کنم

مرغ جان را چون هوای عشق اوست

من بدین جان هوائی چون کنم

ناصرا هجران هم از حکم خداست

چارهٔ حکم خدائی چون کنم