گنجور

 
ناصر بخارایی

دهان یار نمود از جواهر منظوم

به روی روشن خورشید اجتماع نجوم

نمود جوهر فردش به نکته‌ای معقول

میان دایرهٔ ماه نقطه‌ای موهوم

کمر به معنی‌باریک اگر ندرپیچد

کجا شود سر موئی میان او معلوم

ز حال خال سیاهش سؤال می‌کردم

جواب داد که از هند آمده است به روم

شدم ز سوز مَحبت چو شمع مومین‌دل

ز بهر آنکه نهد یار مُهر خود بر موم

مرا به ماه محرم حرام بود سفر

که مانده‌ام ز حریم وصل او محروم

کمر به خدمت او بند تا ابد ناصر

که ما ز روز ازل خادمیم و او مخدوم