گنجور

 
ناصر بخارایی

وقت آن آمد که عزم کوی شیدائی کنم

با خیال چشم مستت باده پیمائی کنم

نقد هستی بر در دکان قلاشی نهم

رخت دانش بر سر بازار رسوائی کنم

من چو مرغ بحر گشتم، فارغم از خاکیان

اتصال آن به که با مرغان دریائی کنم

زر شوم گر سکهٔ مهر تو یابد گوهرم

دُر شوم گر پیش تو دعوی لالائی کنم

گفت ماه آسمان من مرغ عیسی نیستم

تا نظر در شاهد شبگرد هرجائی کنم

من عنان پیچیده‌ام امشب هوس را از جهان

مستعد خدمتم تا هرچه فرمائی کنم

زهر گردانم شکرها در دهان طوطیان

گر چو ناصر با لب لعلت شکر خائی کنم