گنجور

 
ناصر بخارایی

به پرسشی دل من شاد کن که غمگینم

ببخشم از لب خود بوسه‌ای که مسکینم

هلاک گشتهٔ آن غمزه‌های خونریزم

به باد رفتهٔ آن طره‌های مشکینم

منه که حیف بود بر لب تو جام شراب

چنان مکن که شود تلخ عیش شیرینم

به خون من چه بری پنجه را به قبضهٔ تیغ

که کشته‌ای تو به سرپنجهٔ نگارینم

چو نور چشم نه‌ای یکدم از نظر غایب

ولی چه سود که هرگز تو را نمی‌بینم

برآیم از دل و دین گر بدین نظر داری

که از قبول تو کاری برآید از این‌ام

شبی که گفتهٔ ناصر همی‌برم به زبان

مقدسان فلک می‌کنند آمینم