گنجور

 
ناصر بخارایی

بس که هر دم دیده را پرخون کنم

روی زرد خویش را گلگون کنم

از که آموزم دعائی تا به سِحر

زخم مار هجر را افسون کنم

گر بگویم قصهٔ لیلی خود

خلق را چون خویشتن مجنون کنم

چون مرا عشق بتان در نیت است

بی‌حضور دل نمازی چون کنم؟

دوست را در دل در آرم بعد ازین

هرچه غیر او بوَد بیرون کنم

گر کند آن مه به برج ما طلوع

طالع شوریده را میمون کنم

شعر ناصر همچو شَعری شد بلند

زانکه وصف آن قد موزون کنم