گنجور

 
ناصر بخارایی

کو قاصدی که راز تو با او بیان کنم

جان را مگر به سوی جنابت روان کنم

گه ناله‌ای چو مرغ فرستم به پیش تو

گه اسب را دو اسبه به پیشت روان کنم

کی من به صبح وصل تو یابم مجال قُرب

از تو شبی بود که کمر در میان کنم

یا جان پاره را بکن از جامه پاره‌تر

یا تحفه‌ای فرست که پیوند جان کنم

یادم مکن که کوه بلا شد وجود من

بر هر دلی که بگذرد او را گران کنم

آید خیال تو، تنِ زارم کشم به پیش

یا خویشتن فدای ره میهمان کنم

گویند ناصر از غم تو دوست واقفست

خود را بدین دروغ چرا شادمان کنم