گنجور

 
اسیری لاهیجی

نقل آمد از کبار اولیا

از سری آن سرور اهل صفا

رهنمای سالکان را ه دین

آن ولی خاص رب العالمین

داشت در بغداد روزی مجلسی

جمع گشته خاص و عام آنجا بسی

بود او مشغول وعظ و پند خلق

بهر حق نه از برای نان و دلق

از ندیمان خلیفه یک جوان

با رخ چون ماه و قد دلستان

خادمان و نایبان از پیش و پس

با تجمل او سواره بر فرس

بود احمد نام آن زیبا جوان

می گذشت از پیش آن مجلس چنان

باش گفتا تا درین مجلس رویم

پند این مرد خدا را بشنویم

ما به جایی که نمی باید شدن

خود بسی رفتیم بهر شغل تن

دل از آنجا این زمان بگرفته است

می رویم آنجا که جان آشفته است

پس فرود آمد در آن مجلس نشست

مستمع گشت و در گفتار بست

شیخ مشغول نصیحت بود و پند

جان خلقان می رهانی د از گزند

در میان آ ن سخنها شیخ گفت

کاندرین عالم هویدا و نهفت

در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست

گرچه در معنی جهان زو در کمی است

همچو انسان با خدا از نوع خلق

کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق

هست انسان قابل هر نیک و بد

زان شود گاهی فرشته گاه دد

چون نکو گردد چنان گردد نکو

که ملک را رشک آید هم از او

حاش للّه چونکه بد شد آدمی

از همه دیو و دد آمد در کمی

بل اضل در شأن او نازل بود

از همه انعام او پستر شود

ننگ آید جمله را از صحبتش

می شمارد دیو و دد بی غیرتش

زانکه انسان بهر عرفان آمدست

ترک آن کرده پی شهوت شدست

چون که او مقصود خلقت را گذاشت

رایت عصیان به عالم برفراشت

او ز فطرت از هوی سر زیر شد

کار آن بیچاره بی تدبیر شد

سلطنت بگذاشت اکنون کد کند

نیک پندار د و لیکن بد کند

زین عجبتر نیست در عالم یقین

بنگر آخر گر تو داری درد دین

کز خدا با این ضعیفی آدمی

چون نمی ترسد شود عاصی همی

این سخن بر جان احمد همچو تیر

از کمان شیخ آمد دلپذیر

گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد

همچو مستان واله و مدهوش شد

بعد از آن برخاست زار و ناتوان

سوی خانۀ خویش شد گریه کنان

آن شب و آن روز را از سوز و درد

هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد

روز دیگر خود پیاده آمد او

با دل اندوهگین و زرد رو

با دل پر درد در مجلس نشست

بود مخمور و دگر شد باز مست

چونکه مجلس گشت آخر بیقرار

شد به سوی خانه، دل پردرد یار

سرد او را شد دل از کار جهان

بود کارش در جهان ناله و فغان

آمد آن بیخود دگر روز سیم

پا و سر در راه عشقش کرده گم

با رخ چون زعفران و دیده تر

بود تنها و پیاده بیخبر

اندر آن مجلس میان خلق باز

آمد و بنشست با سوز و نیاز

داشت گوش و هوش با گفتار شیخ

تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ

چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش

تا کند با شیخ عرض حال خویش

گفت ای استاد استادان دین

پیشوای جمله ارباب یقین

روز اول چونکه گفتی این سخن

گشت اندر گردنم همچون رسن

آن سخن کلی مرا بگرفته است

با دل م صد راز پنهان گفته است

کار دنیا بر دل من سرد شد

جان عشر ت جوی من پر درد شد

من همی خواهم که گیرم خلوتی

وز همه خلقان بجویم عزلتی

دیده را بر بندم از کار جهان

ترک گویم مال و ملک و خان و مان

شرح راه فقر و سیر سالکان

بازگو اطوار و درد رهروان

شیخ گفت او را چه ره جویی بجو

یا شریعت یا طریقت بازگو

یا طریق خاص گویم یا که عام

هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام

گفت راز هر دو کن با من بیان

تا مگر گردم ز هر دو رازدان

گفت راه عام اول گویمت

در شریعت ز آب رحمت شویمت

رو نماز پنج وقت ای مرد کار

بی تعلل با جماعت می گزار

گر بود مالت زکوة مال ده

روزۀ سی روزه ای از خود بنه

استطاعت گر بود بگزار حج

ور نباشد نیست بر تو خود حرج

ور تو راه خاص جویی ای پسر

ترک دنیای دنی گو سربسر

دست از کار جهان کلی بشوی

اندک و بسیار از دنیا مجوی

ترک فرزند و زن و احباب گو

ترک مال و جملۀ اسباب گو

ترک خودبینی کن و بینام باش

بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش

گر دهندت مال و دنیای بسی

رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی

دایماً می باش با یاد خدا

ساز از درد و غمش جان را فدا

با تو گفتم من بیان هر دو راه

خود تو دانی این بود راه اله

چون شنید احمد ز مرشد این بیان

آمد او بیرون از آنجا در زمان

بیخودانه روی در صحرا نهاد

فارغ از غم با خیال دوست شاد

روز دیگر ناگه ان یک پیره زن

مو کنان و رو خراشان نعره زن

پیش شیخ آمد بگفتا ای امام

رهبر خلق جهان از خاص و عام

بود فرزندی مرا تازه جوان

با قد و بالای چون سرو روان

بود عالی همت و بس با حیا

خوب روی و خوب خلق و باصفا

آمد او روزی خرامان شاد بخت

یک زمان در مجلس وعظت نشست

هم از آن مجلس گدازان بازگشت

خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت

چند روزی شد که اکنون غایب است

شوق او بر جان و بر دل غالب است

من نمی دانم چه شد احوال او

گشته ام جویای او من کوبکو

زنده و مرده نمی یابم نشان

چیست تدبیر من ای شیخ جهان

سوخت جانم در فراق او تمام

چارۀ کارم بکن ای نیکنام

کرد زن بسیار زاری و فغان

گشت آب از چشمۀ چشمش روان

رحم آمد شیخ را بر گریه اش

گفت ای مادر مشو ناخوش منش

هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست

حال فرزند تو من گویم که چیست

دامنش درد طلب بگرفته است

جانش از سودای عشق آشفته است

او ز کار و بار دنیا سیر شد

از وجود خود بکل دلگیر شد

ترک دنیا و اهل دنیا گفته است

سالک راه حقیقت گشته است

چونکه آید پیش ما بار دگر

کس فرستم تا ترا گوید خبر

پیره زن شد سوی خانه بیقرار

از غ م فرزند گریان زار زار

تو چه دانی حال زار عاشقان

درد بیدرمان و سوز بیدلان

قدر اهل درد داند اهل درد

هر کرا دردی نباشد نی ست مرد

هر که گردد مبتلا اندر فراق

او شناسد سوز ودرد اشتیاق

گر چنین حالی شود پیدا ترا

با تو گوید شرح درد بیدوا

درد و سوز عشق را درمان مجوی

پیش عاشق از سرو سامان مگوی

یکزمان بگذار شرح درد عشق

بازگو سوز دل آن مرد عشق

آن جوان از درد و سوز شوق حق

روز و شب در گریه و آه و قلق

در فراق آن جوان پاکباز

پیره زن پیوسته در سوز و گ د از

تو که بیدردی چه دانی درد را

عاشقان را درد بهتر از دوا

عاشق حق گشته آن یک بی سخن

عاشق عاشق شده آن پیر ه زن

هر یکی گشته ز دیگر جام مست

هر یکی را باده نوعی دیگر است

چون برآمد مدتی آمد نهان

پیش شیخ خویشتن آن نوجوان

رنگ گلنارش شده چون زعفران

از ریاضت بس ضعیف و ناتوان

گشته گردآلود روی مهوشش

درهم و ژولیده موی دلکشش

در بر افکنده پلاس کهنه ای

کرده غم دیوار عمرش رخنه ای

گشته بالای چو سرو او دوتا

چهرۀ او دوستان را غم فزا

آب حسرت از دو چشم او روان

از غمش شست ه دل از جان و جهان

گفت خادم را سری کای مرد کار

اول احمد را به پیش من بیار

پس برو آن پیره زن را گو خبر

تا بیاید بنگرد روی پسر

خادم آوردش روان در پیش پیر

ساختش از خوان احسان بهره گیر

بعد از آن آن زال را کرده خبر

آمدند اهل و عیالش سر به سر

احمد آنجا می شنید گفت و گوی

زان نفس می داد دل را شستشوی

کآمدش صو ت کسان خود به گ وش

کز فراق او همی کردند جوش

خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت

زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت

گفت زن او را مرا در زندگی

بیوه کردی نیستت شرمندگی

س ا ختی فرزند دلبندم یتیم

کی پسندد اینچنین کاری کریم

چون پسر خواهد ترا من چون کنم

دیده و دل تا به کی پر خون کنم

من ندارم طاقت این دردسر

گر نمی آیی پسر با خود ببر

احمدش گفتا مشو اندوهگین

می برم فرزند تو فارغ نشین

جامۀ نیکو برون کرد از پسر

پس پلاس کهنه افکندش ببر

کهنه زنبیلی به دست او نهاد

با پسر گفتا روان شو همچو باد

مادر فرزند چون آن حال دید

سخت بیطاقت شد وعقلش پرید

گفت با احمد که فرزندم گذار

من ندارم طاقت این کار و بار

در زمان فرزند خود را در ربود

بس عجایب حالت او را رخ نمود

زن چو احمد را به راه عشق حق

دید از خلق جهان برده سبق

عشق او چون دید هر دم بر مزید

کردکلی آن زمان قطع امید

درد احمد در دل زن کار کرد

شددلش زین گفت و گو یکباره سرد

گفت زن گیرم وکیلت بی سخن

تا ا گر خواهی گشاید پای من

خود جواب زن بگفت و بازگشت

روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت

مدتی رفت و نیامد زو خبر

کس ندانست او کجا دارد مقر

بعد ماه چند در پیش سری

یک شبی آمد فقیری بر دری

گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا

گفت رو با شیخ گو ای پیشوا

جان به لب آمد مرا دریاب زود

گرچه نبود وقت مردن چاره سود

زنده بودم در جهان از بوی تو

جان سپارم عاقبت بر روی تو

در زمان برخاست شیخ نامدار

رفت تا بیند که او را چیست کار

اوفتاده دید احمد را به خاک

در درون گور خانه دردناک

نی به زیرش فرش و نی بالین به سر

آمده جان بر لب و تشنه جگر

شیخ آمد بر سرش بنشست زود

از غم احمد دلش پر درد بود

بود جانش بر لب و جنبان زبان

مستمع شد تا چه می گوید نهان

می شنید آهسته می گفت آن زمان

بهر روزی اینچنین کردم چنان

پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد

پاک کرد و بر کنار خود نهاد

چشم را بگشاد احمد شیخ دید

گفت ای استاد وقت آن رسید

کز غم دنیا بکل یابم فراغ

درکشم از بادۀ شادی ایاغ

می برم جان زین جهان پر جفا

همرهم همت کن ای کان وفا

احمد آمد پیش شیخ اوستاد

دست و پای شیخ را او بوسه داد

گفت شیخا آن چنان که جان ما

وارهانیدی از این ظلمت سرا

جان و دل از رنج در راحت فتاد

در دو عالم حق ترا راحت دهاد

شیخ و احمد هر دو مشغول سخن

ناگهان آ مد دوان آن پیره زن

بود احمد را عیال و یک پسر

بود سالش پنج و شش یا بیشتر

هر دو را آورد با خود آن زمان

هر سه با هم گریه و زاری کنان

چشم مادر چونکه بر احمد فتاد

پس عجب حالی در آندم دست داد

دید فرزندی چنان خوب و لطیف

موی ژولیده رخش زرد و نحیف

آنچنان تازه جوانی همچو جان

همچو مویی گشته زار و ناتوان

نعره زد خود را به پایش درفکند

گفت آخر جان مادر تا به چند

می بسوزی جان این بیچاره را

رحم ناری بر خود و بر ما چرا

مادر از سویی چنان گریه کنان

زن ز یک سوی دگر نعره زنان

کودک از سویی به فریاد وفغان

رفته آه هر یکی تا آسمان

کودکش افتاد در پای پدر

شد سری گریان ز حال آن پسر

اهل مجلس جمله گریان زار و زار

شد در آن ساعت قیامت آشکار

آتشی افتاد در جان همه

در خروش آمد ملک زین دمدمه

کوشش بسیار کرده تا دمی

آورند او را سوی خانه همی

خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول

بلکه از گفتار ایشان شد ملول

هر که دارد این طلب در راه حق

می برد از طالبان بی شک سبق

این چنین در راه حق باید شدن

ترک کردن خانه و فرزند و زن

هر چه از حق دور می سازد ترا

بت شمار آنرا تو در راه خدا

هر چه گردد مانع راه خدا

گر نگویی ترک آن باشد خطا

گفت احمد شیخ دین را ای امام

مقتدا و رهنمای خاص و عام

از چه فرمودید ایشان را خبر

کار ما خواهد زیان شد سر بسر

شیخ فرمودند مادر پیش ازین

آمد و می کرد زاریها چنین

رحمم آمد پس پذیرفتم ازو

تا ترا با او نمایم روبرو

این خبر کردن کجا بی حکمت است

هر چه کامل کرد عین رحمت است

می کند تعلیم سالک پیر راه

یعنی ار تو می روی را اله

همت عالی چنین باید ترا

تا شوی لایق به توحید خدا

این بگفت و شد نفس زو منقطع

شد حجاب تن ز روحش مرتفع

پس سری نالان و گریان و حزین

رفت سوی شهر با جان غمین

تا بسازد ساز تجهیز و کفن

آن شهید عشق جانان را به فن

دید خلقی را که می آید برون

از درون شهر دل پر درد و خون

شیخ پرسید از یکی کآخر کجا

می روند این خلق برگو ماجرا

گفت او مر شیخ را کای پرهنر

نیست گویی خود شما را این خبر

دوش آمد ز آسمان شیخا ندا

هر که خواهد بر ولی خاص ما

تا گزارد او نماز ی گو برو

سوی گورستان شود ویرانه جو

جلمه خلق شهر با سوز و گداز

می روند آنجا که بگزارند نماز

اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد

در طلب جان را به حق تسلیم کرد

چون درین ره کرد ترک آرزو

داستان شد در طریقت جست او

این چه عشق است و چه ذوق است و طلب

این چه سوز است و نیاز بوالعجب

طالبان را این سخن پیر رهست

این کسی داند که جانش آگهست

تو گمان داری که مرد طالبی

بر طلبکاران عالم غالبی

کو ترا ترک هوی ها و هوس

کو خلاف نفس در ره یکنفس

ترک عجب و کبر و خودیینیت کو

نیستی و عجز و مسکینیت کو

ترک خورد روز و خواب شب کجاست

آه سرد و نالۀ یا رب کجاست

نالۀ جانسوز و دردآلود کو

روی زرد و اشک خون پالود کو

زاری و درد و فغان و آه کو

ترک ملک و حرص مال و جاه کو

هر که غالب گشت بر نفس و هوی

اوست بی شک طالب راه خدا

هر که درد عشق سوزد دامنش

جان و دل بگرفته از ما و منش

هر کرا درد ریاضت تافته است

هر که بی شرک است ایمان یافته است

گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز

هر چه داری در ره جانان بباز

هستی خود ساز وقف نیستی

نیست چون گشتی بدانی کیستی

رو فدای عشق او کن جان و دل

عاشقانه خودپرستی را بهل