گنجور

 
ناصر بخارایی

تن مانده از جانان جدا، با درد و غم یارش کنم

گر جان گرانباری کند، در دم سبکبارش کنم

مرغ دلم کز من رمید، اندازمش در چاه غم

تا کی گرفتارم کند، من هم گرفتارش کنم

این دیده کز نادیدنش،‌ افتاد در بیکاری‌ئی

تا سوی غیری ننگرد، از دیده بیکارش کنم

من می‌روم واو بی‌خبر، نالم مگر آگه شود

گرچه ندارد رحمتی، باری خبردارش کنم

زان می‌نهم لب بر لبش تا چون فتد آتش به من

خود را سپند سوخته بر چشم بیمارش کنم