گنجور

 
ناصر بخارایی

به ابرویت که نشسته به گوشه‌ای چو کمانم

به چشم تو که چو نرگس به صورتت نگرانم

تراست بر ورق گل کشیده خط سیاهی

که من حقیقت عالم در آن سواد بخوانم

شبی میان تو دیدم که در کنار من آمد

خیال بودم و امروز در خیال همانم

رسم به خدمت تو گر شود زمانه مطیعم

شوم ملازم تو گر دهد سپهر امانم

تو ماه اوج کمالی، شبی به طالع بختم

بر آمدی و بر آمد امید هر دو جهانم

کسی ز گفتهٔ ناصر چو خامه حرف نگیرد

اگر ز نام تو حرفی گذر کند به زبانم