گنجور

 
سلمان ساوجی

تو می‌روی و بر آنم که در پی تو برانم

ولیک گردش گردون گرفته است عنانم

مگو که اشک مران در پیم، بگو: من مسکین

به غیر اشک چه دارم که در پی تو برانم؟

تو رفتی و من گریان بمانده‌ام، عجب از من

بدین طریق که می‌رانم آب دیده بمانم

برید ما به جز از آب دیده نیست گر از تو

اجازه هست بدیده همین دمش بدوانم

ز جان خویش جدا ماندم، ای فلک مددی ده

مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم

مرا ز پای در آورد دستبرد فراقت

به سر به خدمتت آیم به پای اگر نتوانم

مرا اگر بخوانی همین بس است که باری

ز نامه تو سلامی به نام خویش بخوانم

به مهر روی تو هر دم منورست ضمیرم

به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم

تو گفته‌ای که ز سلمان، فتاده‌ایست، چه آید؟

من اوفتاده‌ام اما چو سایه با تو روانم