گنجور

 
ناصر بخارایی

آن ترک سیه چشم که دل برد به غارت

نبود به اسیران نظرش جز به حقارت

رازی ست میانش که اشارت نتوان کرد

سری ست دهانش که نیاید به عبارت

حاجت نبود تیر از آن چشم که ما را

جانی ست به لب آمده موقوف اشارت

از گنج غم او دل آباد خراب است

چون گنج روان ست نگنجد به عمارت

رنجور شدیم و قدمی رنجه نفرمود

مردیم به زاری و نیامد به زیارت

ای کاش رسد مژدهٔ وصلت به اسیری

تا کاس شهامت زنم و کوس بشارت

اکنون می صافی به سبو می‌کشد از چشم

صوفی که به ابریق کشد آب طهارت

با قند لبش جان مرا داد و ستد شد

شیرین‌تر از این دیده کسی وجه تجارت

ناصر ز مبصر گهر بحربها یافت

وین گوهر منظوم تو اهل بصارت