گنجور

 
ناصر بخارایی

کافِر چه گنه کرد و مسلمان چه عبادت

دیباچهٔ عشق است کسی را چه ارادت

چه صومعه،‌ چه میکده، چه دیر، چه کُهسار

چه کفر،‌ چه ایمان، چه نحوست، چه سعادت

در مسجد تو شیخ مقلد چه در آئیم

ما را در میخانه بود جای عبادت

مهری که دلم با سر گیسوی تو دارد

از صبح ازل بود نه از روز ولادت

عشق من و حسن تو و دریای سرشکم

هر لحظه فزون گردد و هر روز زیادت

هر کس به جهان مصلحتی دارد و ما را

سودای تو پیشه است و غم عشق تو عادت

ای ترک پریچهره که بردی دل ناصر

بیمار تو جان می‌دهد از شوق عیادت