گنجور

 
ناصر بخارایی

منم کز مفلسی دایم به دیدار تو درویشم

منم با خویش بیگانه، به اندوه تو با خویشم

بیا ای شمع روحانی، خلاف بخت من امشب

درونم را منور کن، علی‌رغم بد اندیشم

ندارم غیر سر چیزی که در پای تو اندازم

نثار مقدمت بودی اگر بودی از آن بیشم

خلاف مذهب عاشق، به مسجد گر روم، باشد

خیال طاق ابرویِ تو چون محراب در پیشم

چو سازی پایمال غم،‌ بدین محنت کفایت کن

که چون یاد تو می‌آرم، نمی‌ماند سر خویشم

ملامت‌گو همی‌گوید: بمان این کیش و ترکش کن

نصیحت کم کن ای عاقل، که من قربان این کیشم

توئی سلطان بخت خوش و ناصر مفلس کویت

چه باشد گر عطای تو، رسد با من که درویشم