گنجور

 
ناصر بخارایی

وجود من همه عیب است و یک هنر دارم

که گر نگار بیازاردم نیازارم

سلوک اهل طریفت مجوی از من مست

که من طریقت خود را ز دست نگذارم

بر آر مست به گرد جهانم ای ساقی

که بر نیامد کاری ز عقل هشیارم

به نیم جرعه دُردی که بر من افشانی

عزیز گردم اگر همچو خاک ره خوارم

هزار بار بگفتم که بار عشق تو را

بیفکنم از دل و دل نمی‌دهد بارم

ز عشق روی تو بیرون شدم چو مار از پوست

که هست مهر تو در دل چو مُهرهٔ مارم

برفت خواب جهانی ز نالهٔ ناصر

عجب که می‌نشود بخت خفته بیدارم