گنجور

 
ناصر بخارایی

خیال لعل میگون تو دائم در نظر دارم

چو ساغر سینه‌ای پرخون و چشمی پرگهر دارم

فروغ عارضت ماه است، با وی عشق می‌ورزم

درخت قامتت سرو است، زو امیدِ بر دارم

نه بی مرغول مشکینت شبی را روز می‌خواهم

نه بی خورشید رخسارت زمانی خواب و خور دارم

تو از دست من و از دل دهانی تنگ‌تر داری

من از حال خود و زلفت دلی آشفته‌تر دارم

ز اشک و چهره در پایت نثاری خواهم افشاندن

که تا بینند بدخواهان که چندین سیم و زر دارم

فقیه خشک را یکدم بگو تا پیش من آید

که تا سوزد ازین آتش که من در خشک و تر دارم

میان جان و جانانم حجابی نیست جز ناصر

کنون وقت است کاین برقع ز روی خویش بر دارم