گنجور

 
ناصر بخارایی

تا زلف تو برداشتم و روی تو دیدم

در وصف نیامد که چه دیدم، چه کشیدم

جانم شب هجر تو چو ساغر به شب آمد

وز لعل تو یک روز به کامی نرسیدم

بادا شبِ تو خوش که من بی سر و بی پای

بر بوی تو چون باد به هر کوی دویدم

صد فاتحه خواندیم و دمیدیم به اخلاص

وز مهر تو صبحی به سعادت ندمیدم

در پرده مشو تا من غم‌دیده ببینم

آن وعده که از جنت فردوس شنیدم

یک روز چشیدم ز می وصل تو جامی

دستار کشان، رقص کنان، جامه دریدم

کونین بهم برزدم و مهر تو جُستم

از پوست برون آمدم و مغز گزیدم

گفتم که نویسم سخنی از دل ناصر

تر شد ورق از نوک قلم خون بچکیدم