گنجور

 
ناصر بخارایی

جز دل کسی ندارد، اندیشه از غبارم

جز دیده کس نیارد، آبی به روی کارم

در بحر عشق جانان، جانم رسید بر لب

باشد که از میانش، ممکن بود کنارم

صد برگ دارد آن گل، من صد نوا چو بلبل

گر چه یکی نمایم، در قوّت هزارم

هر کس چو سرو با خود، دارد سری و برگی

من ترک سر بگفتم، چون برگ سر ندارم

نامم میان رندان، از سروری بر آید

گر در شرابخانه، روزی به سر بر آرم

دریا کشم که هر دم، کشتی به لب رسانم

با جام چون صراحی، من سر فرو نیارم

از بحر شعر ناصر، دُرها همی‌برآرد

باشد مگر خوش آید، یک دُر به گوش یارم