گنجور

 
ناصر بخارایی

جز دل کسی ندارد، اندیشه از غبارم

جز دیده کس نیارد، آبی به روی کارم

در بحر عشق جانان، جانم رسید بر لب

باشد که از میانش، ممکن بود کنارم

صد برگ دارد آن گل، من صد نوا چو بلبل

گر چه یکی نمایم، در قوّت هزارم

هر کس چو سرو با خود، دارد سری و برگی

من ترک سر بگفتم، چون برگ سر ندارم

نامم میان رندان، از سروری بر آید

گر در شرابخانه، روزی به سر بر آرم

دریا کشم که هر دم، کشتی به لب رسانم

با جام چون صراحی، من سر فرو نیارم

از بحر شعر ناصر، دُرها همی‌برآرد

باشد مگر خوش آید، یک دُر به گوش یارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عطار

تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم

چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم

در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد

چون حلقه‌های زلفت غمهای بی شمارم

از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت

[...]

مولانا

من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم

پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم

نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم

مرغ گشاده پایم برگ قفس ندارم

من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم

[...]

جهان ملک خاتون

باد صبا خدا را بگذر سوی نگارم

عمری بگو به سختی در هجر می گذارم

گر باز حال زارم پرسد ز تو خدا را

با او بگو که تا کی داری در انتظارم

فریاد من به کیوان برشد ز دست هجرت

[...]

جامی

تازی سوار مجنون ملک سخن گرفته

در نکته های تازی با وی سخن ندارم

لیکن به گاه جولان میدان فارسی را

مجنون دیگر آمد انگشت نی سوارم

بیدل دهلوی

جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم

در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم

روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم

خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم

بی‌کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه