گنجور

 
سیف فرغانی

نام تو شنیدم رخ خوب تو ندیدم

چون روی نمودی به از آنی که شنیدم

ازمن مبر ای دوست که بی صحبت تو عمر

بادیست که ازوی به جز از گرد ندیدم

شمشیر مکن تیز بخون من مسکین

کز دست تو غازی من ناکشته شهیدم

ای هجر برو رخت بجای دگر افگن

ای وصل بیا کز همه پیوند بریدم

بسیار بهر سو شدم اندر طلب تو

نی ازتو گذشتم (من) ونی در تو رسیدم

گرچه زپیت اسب طلب تیز براندم

نی ره سپری شد نه عنان باز کشیدم

کارم نپذیرد ز درغیر گشایش

اکنون که درافتاد بدست تو کلیدم

خورشید رخ تو (چو) بدیدم بسعادت

چون مهر شدم طالع وچون صبح دمیدم

بر پشت فلک رفتم ناگاه وچو خورشید

هر ذره که بر روی زمین بود بدیدم

چون ذره در سایه کسم روی نمی دید

امروز چو خورشید بهر جای پدیدم

گر هشت بهشتم بدهد دوست که بستان

نستانم وچون دوزخ جویای مزیدم

در عشق که از غصه کند پیر جوان را

کامل شوم ارچند که ناقص چو مریدم

از طبع چو آتش پس ازین آب سخن را

چون جرعه چکانم چو می عشق چشیدم

دی زاهد وعابد بدم وعاشقم امروز

آن شد که کهن بود کنون خلق جدیدم

سیفم که بریدم زهمه نسبت خود لیک

در گفتن طامات چو عطار فریدم