گنجور

 
ناصر بخارایی

چو ساقی خام خم در جام جم ریخت

تو گفتی آب با آتش در آمیخت

کُمیت باده جون در گردش آمد

سمند عقل همچون باد بگریخت

درون جام مینا بادهٔ لعل

چو روئین تن که با رستم در آمیخت

چو از می قطره‌ای افتاد بر خاک

میان سنگ و آهن آتش انگیخت

به یاد یار ناصر جرعهٔ می

همی خورد از قدح وز دیده می‌ریخت