گنجور

 
ناصر بخارایی

من غیر سر راه تو راهی نگرفتم

جز خاک درت هیچ پناهی نگرفتم

دیروز مرا چشم تو خنجر زد و خون ریخت

دردا که بدین حال گواهی نگرفتم

آهم به فلک می‌رود از ضعف، چرا دوش

چون آه زدم،‌ دامن آهی نگرفتم

در کیش تو گر شد دل من بسته چو تیرت

کافِر نشدم، کیش تباهی نگرفتم

دیدم مه روی تو و در حلقهٔ زلفت

خود بسته شدم، او به گناهی نگرفتم

از بیم رقیبان ز گلستان تو یک گل

بسیار بود برگ گیاهی نگرفتم

شکر است بر احوال تو ناصر که زمانه

در دام خود از دانه کاهی نگرفتم