گنجور

 
ناصر بخارایی

بسیار در هر گوشه‌ای من گوش را مالیده‌ام

تا چون رباب از گوشهٔ آواز او نالیده‌ام

چون نال گشتم ناتوان از بس که خون خوردم چو نی

تا تو نپنداری که از باد هوا نالیده‌ام

اشک روان خویش را بر روی دیده ره دهم

تا من در آب چشم خود، از تو خیالی دیده‌ام

هر شب که مه را دیده‌ام، از تو خیالی جسته‌ام

هر صبحدم من از صبا از تو خبر پرسیده‌ام

چون بید خنجر می‌کشد بهر نگهبانی گل

هر گه که بادی می‌وزد، بر هر گلی لرزیده‌ام

ای گل تو بر شاخ طرب رعنا و تر بشکفته‌ای

تو خنده می‌زن خوش که من جون ابر خون باریده‌ام

تا رفته‌ای ای نور چشم از دیدهٔ ناصر برون

چون قطره‌های اشک خود، در خاک و خون غلتیده‌ام