گنجور

 
ناصر بخارایی

رفتم گر از نشستن ما می‌شوی ملول

زین در کجا روم که بیابم درِ قبول

محکوم را اگر بکشی حکم از آن توست

ما گوش دل نهاده به حُکمت کما یقول

سوز درون به آب سرم کم نمی‌شود

نار من اشتیاقک فی القلب لاتزول

دل پیش توست، با تو کند شرح اشتیاق

در یک ورق تمام نگنجد سخن ز طول

پروانه را چه بود که خاطر به شمع داد

مسکین دلش به سوختن خویشتن عجول

حاشا که در خیال من آید وصال او

فرهاد را چه سود که شیرین شود ملول

عقلم نمی‌گذاشت که چشمم در او بود

زان ره نرفت دل که گمان می‌برد عقول

قهر آیدم ز باد که پیغام او دهد

ما را خیال دوست کفایت بود رسول

ناصر گمان نداشت که آن شاهباز را

روزی در آشیانهٔ بختش بود نزول