گنجور

 
ناصر بخارایی

بگذر ای عاقل و بگذار مرا لایعقل

بر سر کوی بتان پای به گل دست به دل

دیده را دولت بیدار اگر بود، نبود

پردهٔ دیده میان دل و دلبر حایل

اشک باران شدم و تا چشم زدم سایل بود

نتوان بست در خانه به روی سایل

بگذر ای مه به سعادت به سرم هر ماهی

که در آفاق نباشد به از این سر منزل

هندوی خال مبارک به گلستان رخت

گشت مقبول که او هست سیاهی مقبل

مه اگر روی بپوشد ز تو می‌دارد شرم

گل اگر سرخ برآید ز رخ توست خجل

ساقیا حاصل عمرم می ناب است، بیار

تا ز دل پاک بشویم هوس بی‌حاصل

عاقلان را چو برد غول غم دهر ز راه

غیر دیوانه در این دور ندیدم عاقل

ناصر از وعدهٔ او بوی وفائی مطلب

سرو آزاد به هر باد نگردد مایل