گنجور

 
ناصر بخارایی

زهی جناب جلال تو قبهٔ افلاک

سوار امر تو کونین بسته بر فتراک

مشاهدات جمال تو سابق الاوهام

تصورات کمال تو خارج الادراک

کبوتر حرمت شاهباز سدره نشین

برید راه تو سلطان خطهٔ لولاک

مصاف حکم تو را ترک تیغ‌زن بهرام

سپاه صنع تو را شاه نیزه دار سماک

به شاه و فیل و فرس غایبانه می‌بازد

قضا ز امر تو بر روی هفت رقعهٔ خاک

جهان ز فیض تو هر دم اگر نه جان یابد

به یک نفس شود اجرام کاینات هلاک

به آب دیده دلم جامه‌ها نمازی کرد

نماز عشق روا نیست جز به جامهٔ پاک

به روز حشر که چون لاله غرق خون باشم

کفن چو غنچهٔ گل سازم از هوای تو چاک

کمال شوق تو اظهار می‌کند ناصر

محب شمع ز پر سوختن ندارد باک