گنجور

 
ناصر بخارایی

نمود صبح ازل آفتاب روز وصال

هوای عشق مرا در ربود ذره مثال

به مال و ملک بود التفات هر کس را

مرا ز حسن عقیدت به سوی حسن و جمال

خیال بود میانت که در کنار آید

که فرق نیست به موئی میان را ز خیال

نموده‌اند به انگشت ابرویِ تو به من

مبارک است که دیدم به روی دوست هلال

از آن زمان که تو بر من چو باد بگذشتی

شکسته بسته چو زلف تو‌ام پریشان حال

خیال بست تصور دهان تنگ تو را

زهی تصور باطل، زهی خیال محال

به وصف روی تو چون است گفتهٔ ناصر

رسیده است چو حسن تو شعر او را به کمال