گنجور

 
ناصر بخارایی

ای چشم سیاه تو بلای دل عاشق

ای زلف پریشان تو مجموع خلایق

با عارض تو دل نبرد نام ریاحین

با چهرهٔ تو کس نبرد نام شقایق

اسرار لب لعل تو هرکس نشناسد

بی‌خون جگر حل نتوان کرد دقایق

جز حاجب ابروی تو بر گوشهٔ چشمت

هندو نشنیدم که کند خدمت لایق

من زان تو‌ام گر بزنی ور بنوازی

بر حکم تو موقوف و به رأی تو موافق

خواهم که برافتد به جهان پرده ز ناصر

تا فرق کنی یار موافق ز منافق