گنجور

 
ناصر بخارایی

هر که بوئی یافت از بستان عشق

غرقه شد در بحر بی پایان عشق

دل چه باشد؟ قطره‌ای از بحر شوق

جان چه باشد؟ گوهری از کان عشق

نیست روح‌ الا نسیم باغ وصل

نیست تن جز حلقهٔ زندان عشق

فتنهٔ گردون هم‌اکنون طی شود

تا ابد باقی بود دوران عشق

سر نخوانندش در میان سروران

گر نبازی بر سر میدان عشق

گوهر وصلش کجا افتد به دست

گر بیندیشی تو از توفان عشق

هر گدای رند ازرق پوش را

بار نبود بر در سلطان عشق

ساقیا داروی بیهوشی بده

تا بدو سازم دمی درمان عشق

گر سر ناصر درین سودا رود

همچنان با سر برد پیمان عشق