گنجور

 
خواجوی کرمانی

شمیم باغ بهشتست یا نسیم عراق

که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق

برون ز خامه که او هم زبان بود ما را

که دستگیر تواند شد از سر اشفاق

ترا بقتل احبّا مؤاخذت نکنند

مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق

در آن زمان که بود قالبم عظام رمیم

کنند نفحه ی عشقت ز خاکم استنشاق

بتلخی ارچه بشد خسرو از جهان او را

حلاوت لب شیرین نمی رود ز مذاق

تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال

تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق

دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد

که هندو است و بیک موی بکشند میثاق

کسی که سرور جادوگران بود پیوست

بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق

ترا که این همه قول مخالفست رواست

که یاد می نکنی هیچ نوبت از عشاق

نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان

از آب دیده ما زنده رود سوی عراق

کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست

که هست بنده ئی از بندگان بواسحق