گنجور

 
ناصر بخارایی

ای به خوبی بر همه خوبان امیر

ملک دلها را به حسن خُلق گیر

تُرک چشمت گر به غارت برد دل

کرد زلف هندویت جان را اسیر

تا کمان ابروانت دیده است

در دهان جز زه نیاورده است تیر

جام لعلت جرعه‌ای بر خاک ریخت

آهوی چشم بتان شد شیرگیر

در تن من نیست یک رگ هوشیار

من مگر مِی خورده‌ام بر جای شیر

بنده در خدمت اگر تقصیر کرد

از خداوندی تو عذرش درپذیر

من جوانم، پیر گردم در رهت

گر بود بخت جوان و عقل پیر

گر چه تو خورشیدی و ما ذره‌ایم

از بزرگی خرده بر خردان مگیر

برکشد ناصر نفیر از چنگ غم

گر تو را نبود نفوری از نفیر