گنجور

 
ناصر بخارایی

تو نه آن شوخی که پروایت سوی یاری بوَد

خاطر نازک‌دلان را یاد ما عاری بود

تو سبک روحی چنان و من گران‌جانم چنین

بر تو اندک پرسش ما رنج بسیاری بود

زلف را شانه مزن تا جان نبارد بر زمین

در خم هر موی تو جان گرفتاری بود

هر سحرگه چون به میخانه صبوحی می‌کنم

شامگاهم خرقه اندر رهن خماری بود

عقل من گم شد ز مستی ای ملامت گو خموش

ور نه قول نیکنامان کار هشیاری کند

چون همیشه کار من بت را پرستش کردن است

بر میان من همان بهتر که زناری بود

هیچ کاری گر نیاید ناصر اندر کوی تو

پاسبانان را سگ شبگرد و بیداری کند