گنجور

 
ناصر بخارایی

از مژه می‌زنم نمک بر جگر کباب خود

خون رَودم ز دیده کو نیست دمی به آب خود

چون همه عشق را صفت بیخودی و خرابی است

تهمت عقل می‌نهم بر روش خراب خود

نعره زنان همی‌روم شب به در سرای تو

هم ز سگان کوی تو می‌شنوم جواب خود

از دم باد صبحدم زلف تو را شکستِ دل

در هم و تیره شد مگر بیش نیافت تاب خود

شب که بر آسمان رود از غم هجر ناله‌ام

زُهره به‌ نالهٔ خوشم ساز کند رباب خود

زد گره از تپیدنم زلف تو بر گلوی جان

مرغِ به دام مُرده‌ام، کُشته ز اضطراب خود

نالهٔ هرکس از غمی، نالهٔ ناصر از بتان

هر دل و هر ارادتی، هر سگ و ماهتاب خود