دیده بی روی تو تا کی رنج بینائی کَشد
جان ما تا چند بی تو درد تنهائی کشد
در دماغم فکر زلف توست هر شب تا مرا
در چه سوداهای فاسد عقل سودائی کشد
باد میپیمایم اندر زهد، نوعی کن مگر
چشم مست توام در باده پیمائی کشد
ز آب چشمم راز پنهان تو بر روی اوفتاد
عاقبت خود عشق بازی سر به رسوائی کشد
ناصر از شاخ رعونت هیچ سرسبزی مجوی
پای گل خار جفا از دست رعنائی کشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
سروبالای منا گر چون گل آیی در چمن
[...]
داوری کش ماسوی منت به مولایی کشد
چرخ شیب قصر او خجلت ز بالایی کشد
بس که محکم بسته سد عدل را نشگفت اگر
از سکندر انتقام خون دارایی کشد
چرخ پیر از عشق او مشهور عالم شد بلی
[...]
چون بت من شانه بر زلف چلیپائی کشد
دل عنانم از مسلمانی بترسائی کشد
بار عشقی را که من در ناتوانی میکشم
کی تواند آسمان با آن توانائی کشد
حاصلش جز لغزش پا نیست اندر راه عشق
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.