گنجور

 
ناصر بخارایی

گر اشارت می‌کنی، چشم تو مردم می‌کُشد

ور همی‌گوئی که بخشیدم تکلم می‌کشد

در فراقت می‌کَنم جان، ور بیائی جان دهم

روز بدبختی گدایان را تنعم می‌کشد

لعل تو بر من تبسم کرد چون تیغم زدی

من ز تیغ تو نمی‌میرم، تبسم می‌کشد

در خرامیدن مکن آلوده دامن را به خاک

گر چه تو پاکی ولی ما را توهّم می‌کشد

حلقهٔ‌ زلف کژت را می‌بُرد مشاطه سر

آفرین بر دست او بادا که کژدم می‌کشد

کشتهٔ آن مِی‌ فروشم من که بهر جرعه‌ای

صد هزاران مست را در پای هر خم می‌کشد

حال ناصر بین که می‌میرد به زاری بی سماع

ور به مطرب گوش می‌دارد ترنّم می‌کشد