گنجور

 
ناصر بخارایی

هر کس که پیش تیر ملامت سپر نشد

هرگز میان حلقهٔ عشاق سر نشد

ذوق جفا و لذت پیکان غم نیافت

هر دل که زخم تیر بلا را سپر نشد

هر کو غمی ندید و فراقی نیازمود

نزد مقربان بلا معتبر نشد

صد روز را شب آمد و صد شام را سحر

یارب چه شد که این شب ما را سحر نشد

پیکی نبُرد نامه و بادی خبر نداد

او را به هیچ حال ز حالم خبر نشد

مرغی نمی‌پرد که برد سوی گل پیام

کان بلبل اسیر تو را بال و پر نشد

با ما دو دل مباش که ما با تو یک دلیم

تو دل دگر مکن که دل ما دگر نشد

زان دردسر کشم که شوم بر در تو خاک

ای خاک بر سری که ورا دردسر نشد

ای پندگو ملامت ناصر چه می‌کنی

مجنون به حال خویش به پند پدر نشد