گنجور

 
صغیر اصفهانی

چون بت من شانه بر زلف چلیپائی کشد

دل عنانم از مسلمانی بترسائی کشد

بار عشقی را که من در ناتوانی میکشم

کی تواند آسمان با آن توانائی کشد

حاصلش جز لغزش پا نیست اندر راه عشق

آنکه هنگام بلا دست از شکیبائی کشد

عاشقی نازم که بعد از مرک مجنون نام او

تا قیامت بهر لیلی بار رسوائی کشد

خاک بوسد پای یار و خلق عالم خاک را

بندگی کن خواهی ار کارت بمولائی کشد

تا بود جان بر لب جانان هوس دارم بلی

کی مگس پا از در دکان حلوائی کشد

در جهان هر کس ز مینای قناعت مست شد

همتش کی منت از این چرخ مینائی کشد

صحبت تنها ملال آرد صغیرا سعی کن

حالتی جو تا مگر رختت به تنهائی کشد