گنجور

 
صغیر اصفهانی

چون بت من شانه بر زلف چلیپائی کشد

دل عنانم از مسلمانی بترسائی کشد

بار عشقی را که من در ناتوانی میکشم

کی تواند آسمان با آن توانائی کشد

حاصلش جز لغزش پا نیست اندر راه عشق

آنکه هنگام بلا دست از شکیبائی کشد

عاشقی نازم که بعد از مرک مجنون نام او

تا قیامت بهر لیلی بار رسوائی کشد

خاک بوسد پای یار و خلق عالم خاک را

بندگی کن خواهی ار کارت بمولائی کشد

تا بود جان بر لب جانان هوس دارم بلی

کی مگس پا از در دکان حلوائی کشد

در جهان هر کس ز مینای قناعت مست شد

همتش کی منت از این چرخ مینائی کشد

صحبت تنها ملال آرد صغیرا سعی کن

حالتی جو تا مگر رختت به تنهائی کشد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت

عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

سروبالای منا گر چون گل آیی در چمن

[...]

ناصر بخارایی

دیده بی روی تو تا کی رنج بینائی کَشد

جان ما تا چند بی تو درد تنهائی کشد

در دماغم فکر زلف توست هر شب تا مرا

در چه سوداهای فاسد عقل سودائی کشد

باد می‌پیمایم اندر زهد، نوعی کن مگر

[...]

جیحون یزدی

داوری کش ماسوی منت به مولایی کشد

چرخ شیب قصر او خجلت ز بالایی کشد

بس که محکم بسته سد عدل را نشگفت اگر

از سکندر انتقام خون دارایی کشد

چرخ پیر از عشق او مشهور عالم شد بلی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه